The Heavenly Demon Wants a Quiet Life

لیان به‌طور اتفاقی سر‌ از دنیایی در می‌آره که قبلا تو یه رمان اون رو خونده بود. و به‌طرز عجیبی، حالا قدرت‌های شخصیت اصلی رمان دست اون افتاده: «توانایی دیدن نخ‌های سرخ، نخ‌هایی که پیام‌آور مرگ هستند و قدرت درمان افراد رو دربردارند.» یک شب، مردی رو می‌بینه که نخ سرخ به قلبش وصل شده...

روزی مورچه ی کوچکی بود و روزی دیگر دایناسوری بزرگ . این آخرین تناسخ موجودی بود که ده ها هزار تناسخ را در کالبد موجودات مختلف تجربه کرده بود. او به عنوان یک انسان و با قدرت تمام موجوادتی که قبلا زندگی کرده بود، به دنیا آمد. چرا چنین قدرت و توانایی را به دست آورده بود؟ لی جین بالاخره علت را متوجه شد. "من برای از بین بردن...

سال ۲۰۴۴، دقیقاً قبل از تخریب جهانی تمامی سیاه‌چاله‌ها، همه به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند که ناگهان دنیا به پایان رسید.... وقتی چشم گشودم بیست سال قبل بود و همۀ برنامه‌هایی که برای بازنشستگی داشتم، به باد فنا رفته بودند! من، وو هی‌جه، باید دنیا رو نجات بدم تا بازنشسته بشم.

اسپایسی فابر، یک استریمر میلیونی که به خاطر تخصصش در سموم و حشرات سمی معروف بود، در حین فیلم‌برداری محلی در آفریقا توسط یک مار مامبای سیاه گزیده شد و بعدش توی دنیای موریم تناسخ پیدا کرد. حالا، در یک جنگل در حال پرورش حشرات سمی است و توجه خاندان تانگ رو که به‌خاطر تسلط‌شون به هنرهای سمی مشهور هستن، جلب کرده.

مادرم! همۀ خانواده‌م بود. اما، درست جلوی چشمانم مرد یا بهتره بگم کشتنش؛ آخرین کلماتش این بود که زنده بمونم. از تمام مقصرین مرگ مادرم انتقام می‌گیرم. به‌خاطر تحقق هدفم، حتی اگه شده پیامبر خدا می‌شم!

مانهوای نشان اژدهای خروشان؛ آنانتا جنگجوی بربری است که توسط خدای شیطانی نفرین شده. او برای تنبیه بال‌ها که سرنوشتش را به یک تراژدی تبدیل کردند، از خدایان شیطانی با داستانی خون‌آلود و پر از درد پذیرایی می‌کند... «قطع به یقین تحقق آرزویت نزدیک خواهد بود، آنانتا! هر آنچه را که طلب می‌کنی، بیشتر بخواه و به هر آنچه که دور...

یی‌جه به‌عنوان هیلی تناسخ یافته است، دختری اشراف‌زاده که قبل از ازدواجش خود را به رودخانه انداخت. حال ارواحی انتقام‌جو را در کنار پادشاه می‌بیند. زمان صرف رهایی شاه رودریک از آن ارواح می‌شود. همان‌طور که رودریک وقت خود را با یی‌جه می‌گذراند، متوجه تغییراتی عجیب در وضوح ذهنی و وضعیت جسمی خود می‌شود…

ولد یه بچه ولگرد تو محله زاغه نشین بود که همیشه شوالیه ها رو تحسین میکرد. بعد از یه حادثه که توسط صاعقه سیاه مورد اصابت قرار گرفت، تو سرش یه زمزمه هایی میشنید. تو همون زمان، شوالیه نور مهتاب آبی با هدف نابود کردن دنیای ولد به ناگهان ظاهر شد و زندگی بچه زاغه نشین بطور کامل تغییر کرد... حتی ستاره ای که تو بالاترین نقطه آ...

در زندگی قبلیم مثل سگی که افسارش در دست صاحبش بود، بودم. والدینم رو به خاطر نمی آوردم و زندگیم مثه یه وسیله ی بی روح و بی احساس گذشت. در اون لحظه که فکر میکردم میتونم از این سبک زندگی فرار کنم، به شکلی وحشیانه ای توسط اربابم کشته شدم. فکر میکردم که دیگه زندگیم به پایان خودش رسیده اما وقتی چشام رو باز کردم، به عنوان کوچ...

لی هیونگ ووک، امپراطور فولاد، آخرین بازماندۀ بشریت، درحالی که تلاش می‌کرد آینده رو تغییر بده کشته شد. «ارتش؟!! از بین این همه جا چرا ارتش؟»